_ زهره خانم...این کتاب(....)من کجاست؟
_نمیدونم عزیزم!..
_یه نگاه به اتاق پشتی می کنی؟
همسر"مردخندان"سری تکان دادوازاتاق بیرون رفت.
مردخندان،یکی ازپوشه های روی صفحه ی نمایه رایانه بازکردوگفت:
اینارودرباره ی زهره جمع کرده ام...هرچی که پیداکردم؛ریختم تواین پوشه...
شعر،مطلب ادبی...خلاصه هرچی که بگید!
خنده مان گرفت.فک نمی کردیم مردخندان،باهمه شلوغی کارهایش،
بنشیندودرباره اسم همسرش هم پزوهش کند!
یکی ازدوستان به شوخی گفت:ازشمابعیده...بااین شأن علمیتون،
اینقدر"زن"جماعت روتحویل بگیرین!
مردخندان،نگاهی به دوستمان کردوآرام گفت:
زهره،اول"بنده ی خداست"؛بعد"همسرمن".....
وقتی اسمش روبا"خانم"صدامی کنم،یعنی اول تورویه "انسان"
وبنده خدامیدونم،بعدهمسرخودم....
مردخندان این راکه گفت،لبخندزیرکانه ای زدوادامه داد:
تازه؛وقتی شمابرید،"زهره جان"صداش می کنم!
چانه ی "مردخندان"حسابی گرم شده بودوتندتندحرف میزد.....
مثل همیشه،باز،روحمان راپروازمیدادمدام اصرارمی کردکه حواسمان به"مغز"حرفهاباشد،نه
پوششان.....
یکی ازدوستان که حس می کردصدای گنجشک های درخت توی حیاط،ممکن است کلام اوراقطع
کند؛
آهسته دستش راازپنجره بیرون بردوسنگی رابه سوی گنجشکهاپرتاب کرد....
ناگهان،مردخندان سکوت کرد.آرام سرش رابالاآوردوگفت:....متشکرم.....امادیگه نمی تونم حرف
بزنم.....
َشما،موسیقی متن کلامم روقطع کردین...
بعدهم درسکوت رفت!
االهام اززندگی علامه بزرگوارسیدمحمدحسین حسینی طباطبایی
دل بسپار....
به آتشی که نمی سوزاند"ابراهیم" را
دریایی که غرق نمی کند"موسی" را
نهنگی که نمی خورد"یونس "را
کودکی که مادرش اورابه دست موجهای" نیل" می سپاردتابرسدبه خانه ی تشنه به خونش
دیگری رابرادرانش به چاه می اندازند،سرازخانه ی عزیزمصردرمی آورد
آیاهنوزهم نیاموختی؟؟
که اگرهمه عالم قصدضرررساندن به توراداشته باشندوخدانخواهد،
"نمی توانند".....پس توکل کن وبه سمت اوقدمی بردار!
می روم بهشت راآتش بزنم که مردم خدا
رافقط به خاطرخودش بخواهندنه به
خاطرجهنم وبهشت....