۲۱
مرداد ۹۳
چانه ی "مردخندان"حسابی گرم شده بودوتندتندحرف میزد.....
مثل همیشه،باز،روحمان راپروازمیدادمدام اصرارمی کردکه حواسمان به"مغز"حرفهاباشد،نه
پوششان.....
یکی ازدوستان که حس می کردصدای گنجشک های درخت توی حیاط،ممکن است کلام اوراقطع
کند؛
آهسته دستش راازپنجره بیرون بردوسنگی رابه سوی گنجشکهاپرتاب کرد....
ناگهان،مردخندان سکوت کرد.آرام سرش رابالاآوردوگفت:....متشکرم.....امادیگه نمی تونم حرف
بزنم.....
َشما،موسیقی متن کلامم روقطع کردین...
بعدهم درسکوت رفت!
االهام اززندگی علامه بزرگوارسیدمحمدحسین حسینی طباطبایی
۹۳/۰۵/۲۱