فرض کن آمده ای گوشه ای اردوبزنی
تاسری ساده به آن ضامن آهوبزنی
می روی زیررواقش بنشینی اما
دردلت شوق عجیبیست که زانوبزنی
لرزشی آمده،افتاده به جانت یعنی
تازه وقتش شده کم کم به رضاروبزنی
می روی گوشه ی دنجی که کسی بونبرد
درخودت باجگری سوخته سوسوبزنی
می شوی خادم خوبی که خدامی داند
عشقت این است که یک مرتبه جاروبزنی...
عجیبست برای دروغ هایمان"خدا"
راقسم می خوریم،وبه حرف راست
که می رسیم می شود:"جان تو"!
گاهی درحق کسی خوبی هایی کرده ای اماطرف انگارآلزایمردارد!
گاهی ازخطای کسی که توراآزرده است بابزرگواری می گذری،
اماطرف انگارآلزایمردارد واصلامتوجه نمی شود!
حتی گاهی کسی ازلطف توقدردانی می کند،امامدتی
بعددچارآلزایمرمیشود.
این عجیب نیست که انسان به نسیان دچارشودوآلزایمربگیرد؛
انتظاروتوقع سپاس وپاداش ازانسان فراموشکارعجیب است!
درهمه این حالت هافراموش نکن که خدامی بیند
وهیچگاه خوبی تورافراموش نخواهدکرد.
باخودت تکرارکن:
اونمی داند،خداکه می داند...