هم ازسکوت گریزان هم، ازصدابیزار
چنین چرادلتنگم؟!چنین چرابیزار؟
زمین ازآمدن برف تازه خشنوداست
من ازشلوغی بسیارردپابیزار
قدم زدم!ریه هایم شدازهوالبریز
قدم زدم!ریه هایم شدازهوابیزار
اگرچه می گذریم ازکنارهم آرام
شمازمن متنفر،من ازشمابیزار
به مسجدآمدم وناامیدبرگشتم
دل ازمشاهده تلخی ریابیزار
صدای قاری وگلدسته های پژمرده
اذان مرده ودلهای ازخدابیزار
به خانه ام بروم؟!خانه ازسکوت پراست
سکوت می کند،مرااززندگی بیزار
تمام خانه سکوت وتمام شهرصداست
ازاین سکوت گریزان،ازآن صدابیزار...
"فاضلِ جان"!
بنویسیدکه اجازه صادرنشد.
بنویسیدکه آقامرانخواست،
مرانخواندند...
بنویسیدکه ازنجف تاکرب وبلا
عاشق برای باریدن برغربت جاده زیادبود
وانگارجایی برای من نبود....
بنویسیدکه شیرینی زیارت باپای پیاده روزیم نبود...
....نشد....
آنقدراززبان این وآن این جاده راباچشم دیده ام
که دیگردلم قدم به قدم جاده رامی شناسد.
آری!
انگارقلبم درقفسی سخت اسیراست
واسارت دراین قفس بودکه به من اجازه ی
پریدن نداد...
وگرنه آقای من کجاودل شکستن کجا!؟
مینویسم تایادم بماندکه دیگربرمیله های
قفس نیافزایم.
به امیداینکه سال بعد....
اربعین،کربلای ارباب...
وحالاباامیدی دوچندان زیرلب زمزمه می کنم:
اگه اجازه بدی اربعین بیام آقا...