چندروزیست فقط نگاه میکنم،فکرهم می کنم!!!
گاهی که می برم یادلتنگم(دلتنگ کسی که نمیدانم کیست وکجاست)فقط
سکوت است ونگاه من!
وتحلیل من....
این حالتم رادوست دارم............
بعضی وقتهااحساس می کنم عاشقم،اماعاشق چه چیزی یاچه کسی نمی دانم.
باعشقم حرف میزنم ،سرش دادمی کشم حتی برایش لوس بازی هم درمی آورم!
اماعشقم پرازخلأاست!!!
شایدحرف بدی باشداما گاهی "خدا"هم جوابگوی وجودم نیست....
میترسم ازروزی که این عشق پرازخلأکاردستم دهد!
همیشه دوست داشته ام حرفهایم را،افکارم را،خیالم را...روی کاغذزنده کنم
امامیترسیدم شایدبه افکارم بربخوردکه چرامنظورشان راخوب نرساندم!!!
اماحالامیخواهم بنویسم حتی بهم ریخته وپریشان....
اصلاکسی هم متوجه نوشته هایم نشود!
اصلاحرفهای من راکه همه نمی فهمند!
آخرمی دانی ،من عاشقم!عاشق هم مجنون است ...
ازمجنون نبایدانتظارحرفهای فهمیدنی داشت!
میدانی الان انگشتانم ،کاغذم،قلمم،حتی کیبوردم دارندذوق مرگ می شوند!!!!!
بالاخره بعدازقهری طولانی ،دست دوستی به سویشان درازکردم...
نوشتن هم برای خودش عالمی دارد....شایدزودباشدزدن این حرف اما
حالادرک می کنم کسی راکه روزی نوشتن تنهاتسکین دردهایش بود...